حدیث روز

  • امروز : یکشنبه - ۹ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 28 April - 2024
1
گفتگوی کردتودی با مادر شهید «غلامرضا بامدی»:

دلتنگی منظومه‌های صبر و ایثار چه‌ها که نمی‌کنند/ مادر، مادری را خوب بلد است…

  • کد خبر : 12618
  • 03 تیر 1402 - 7:36
دلتنگی منظومه‌های صبر و ایثار چه‌ها که نمی‌کنند/ مادر، مادری را خوب بلد است…
بوی گلاب مشامت را به بوی بهشت مزین کرده بود و نگاه غلامرضا در عکس هایش انگار حضور دارد و خوشحال است از آمدن مهمانی که دلش تنگ تر است از دیدن مادر، خلاصه همان ابتدا، این آراستگی، دل مرا ربود و حال و هوای قلب و جانم را شهدایی کرد.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی کردتودی، برای چند ساعتی مهمان خانه ای می شوم که پر از صبوری مادری است که می گوید؛ غلامرضا جانم درد به جانم… تو برای من نمردی و لحظه به لحظه زندگی کنارم هستی فقط نمیتوانم حرف هایت را بشنوم چون هم در کنارم میبینمت و هم حست میکنم.

سخن از شهیدی است که پاییز ۱۴۰۱، در روزهای اغتشاشات در سنندج زمانی که برای دفاع از امنیت شهرمان آماده خدمت و حضور بود، توسط ضد انقلاب به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

وارد منزل پدری غلامرضا بامدی که می شویم سادگی منزلشان با عکس هایی از غلامرضا و دوستانش با پرچمی که مزین به نام فاطمه زهرا (س) بود آراستگی و دلنشینی خانه را با دلتنگی عجین کرده بود.

بوی گلاب مشامت را به بوی بهشت مزین کرده بود و نگاه غلامرضا در عکس هایش انگار حضور دارد و خوشحال است از آمدن مهمانی که دلش تنگ تر است از دیدن مادر، خلاصه همان ابتدا، این آراستگی، دل مرا ربود و حال و هوای قلب و جانم را شهدایی کرد.

با این که خانم باقری مادر شهید غلامرضا بامدی سنی ندارد، اما دیدن چین و چروک های چهره نورانیش اگر چه برایم سخت بود اما خنده های شیرین و صمیمیت و مهربانیش تمام خستگی را از تن بیرون می‌کرد.

امان از دل سوزناک و قلبهای سوخته و جان های مظلوم مادران جوانی که نوزادان و طفلان قد و نیم قد را با رنج و مشقات فراوان بزرگ کردند و تمام دنیا را با همه لذاتش کنار گذاشته و معامله ای بزرگ با خدای خود نمودند، هزاران غبطه و حسرت بر مقام شامخ چنین مادرانی معظم.

درباره این شهید بیش‌تر بدانید

جوان بسیجی «غلامرضا بامدی» از نیروهای لشکر ۲۲ بیت‌المقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان و اهل مسجدسلیمان خوزستان بود و با وجود اینکه ۱۰ روز دیگر عروسی‌اش بود اما به دلیل اهمیت حفاظت از امنیت مردم در خیابان شهدا سنندج روبروی بازار تاناکورا ایستاده بود.

آشوب سختی به دل مادر غلامرضا افتاده است، سردرد امانش را بریده اما انگشتش از روی ردیال تلفن کنار نمی‌رود، صدای بوق آزاد تلفن، زهراخانم را بیشتر و بیشتر نگران می‌کند دلشوره اینکه مبادا اتفاقی برای غلامرضا افتاده باشد.

صدای رگبار گلوله به سمت مدافعین امنیت نگاه‌ها را متوجه انتهای خیابان شهدا می‌کند، در یک آن مردی در بین جمعیت آشوبگران با سلاح جنگی همه را به رگبار می‌بندد و فرار می‌کند، گلوله‌ای بر پیشانی غلامرضا نقش می‌بندد و نقش بر زمین می‌شود، دلشوره‌های مادرش بی‌دلیل نیست چون فرزند دلبندش در خون می‌غلتد…

ادامه سخنان مادر شهید

مادر غلامرضا برایمان از نوزادی تا بزرگی فرزند دلبندش می گوید که ۲۲ ساله بودم که در ۹ آذر سال ۷۴ ازدواج کردم و چهار ماه بعد از عروسی تصمیم گرفتیم به مشهد برویم، دوست داشتم اولین فرزندم پسر باشد و همانجا از امام رضا خواستم که فرزندی پسر و با ایمان و با خدا به من بدهد و یک ماه بعد که خدا نطفه ی غلامرضا را در وجودم نهاد، تصمیم گرفتیم اسم فرزندمان را غلامرضا بگذاریم و ۱۷ بهمن سال ۷۵ وقتی به دنیا آمد و حاجتم برآورده شد نامش را گذاشتم غلامرضا ـ که البته نام پدربزرگش هم همین بود. هرچند برای اینکه موقع مدرسه رفتن به مشکل بر نخورد شناسنامه را به تاریخ ۳ فروردین ۷۶ گرفتیم. بعد از او هم دو فرزند دیگر به دنیا آوردم به نام‌های ریحانه و احمدرضا.

جوری دیگر دوستش داشتم به نحویکه همیشه مورد انتقاد خواهر و برادر رضا بودم، می‌گفتند، مامان شما رضا را از ما بیشتر دوست داری…

اصلا به یاد ندارم حتی در دوران کودکی با بچه‌ای دعوا کرده باشد از همان دوران کودکی شخصیت آرام و متینی داشت ایمانش از همان بچگی در وجودش مشخص بود و علاقه زیادی به ائمه اطهار داشت.

حمایت غلامرضا از خانواده‌های نیازمند

در دانشگاه آزاد سنندج رشته حقوق ثبت‌نام کرد و همزمان با ورود به دانشگاه فعالیت‌های فرهنگی را با جدیت بیشتری دنبال می‌کرد، تمام برنامه‌های فرهنگی دانشگاه را طراحی می‌کرد، فرمانده بسیج دانشگاه بود، برای بچه‌ها کلاس‌های آموزشی قرآن و غیره می‌گذاشت و با وجود اینکه پایگاه بسیج بودجه نداشت خودش برای بچه هایی که موفق به حفظ قرآن می‌شدند هدیه می‌خرید.

در کنار اینها، غلامرضا به نیازمندان به ویژه در نایسر کمک می‌کرد، چند بار هم از اساتید دانشگاه پول جمع کرده بود و برای خانواده‌های محروم بسته‌های حمایتی تهیه کرده بود و حتی اگر هدیه‌ای هم می‌گرفت به خانواده‌های نیازمند می‌داد.

حکمتی که چند سال بعد علتش را فهمیدم

ریحانه ۹ سال بعد از تولد غلامرضا به دنیا آمد و در این فاصله من بچه سقط کرده بودم. موقع بارداری دخترم باز نذر حضرت زهرا(س) کردم تا دخترم بماند. مجبور شدم به خاطر کارم، ریحانه را زودتر از شیر بگیرم. آماده رفتن به سرکار شدم که فهمیدم احمدرضا را باردار شدم. خیلی ناراحت بودم و دوست داشتم سقطش کنم اما مادرم و دکتر مرا منصرف کردند و گفتند: حکمت خدا بوده.
خب دو فرزند کوچک با فاصله کم خیلی برایم سخت بود.

وقتی غلامرضا شهید شد گفتم: خدایا شکرت! الان می‌فهمم حکم وجود احمدرضا را. خواستی بعد غلامرضا جای خالی اش را برایم پر کنی.

رضا برای شهادت انتخاب شده بود، با وجود اینکه دوستانش برای حفاظت از جانش او را ردیف آخر قرار داده بودند، تنها او بود که به شهادت رسید همین که سرش را برگردانده بود تیر وسط پیشانی رضا نقش بسته بود و همانطوری که خواست در راه هدفش خونش ریخته شد و در مسیر خدمت و تامین امنیت فدا شد.

به رضا افتخار می‌کنم

از اینکه مادر جوانی هستم که در مسیر تامین امنیت و حفظ نظام اسلامی و در راه دفاع از ارزش‌ها به شهادت رسید از صمیم قلب به انقلاب، پسرم و خانواده‌ام افتخار می‌کنم.

به تک تک خانواده‌ام گفتم باید به وجود چنین پسری افتخار کرد، هر چند دلم برای رضا خون شده، ولی به خواهرانم گفتم نباید گریه کنیم مسیری که رضا انتخاب کرد و به شهادت رسید مسیر ارزش‌هاست.

اما در این دلتنگی ها باید مادر باشی تا…

باید مادر باشی تا بدانی وقتی لباس‌های جگرگوشه‌ات را تا می‌کنی که در چمدان جا دهی، چه‌طور قسمتی از وجودت را هم همان‌جا کنار لباس‌ها جا می‌گذاری.

باید مادر باشی تا بدانی وقتی رد بوسه آخر تو روی پیشانی دردانه‌ات جا خوش می‌کند، چه‌قدر هنوز نرفته دلت برایش تنگ می‌شود که اگر نیامد که اگر برنگشت که اگر برگشت و…

باید مادر باشی تا بدانی عصاره حرف‌های جا مانده در دلت را چطور لابه‌لای کاسه آب پر از گل رزهای پر پر بریزی و پشت سر پسر در نیمه کوچه رها کنی.

باید مادر باشی تا بدانی پسر که رفت، دلت همان‌جا توی پیچ آخر کوچه، دم آن نگاه آخر چطور خشک می‌شود و چطور یخ می‌زند.

باید مادر باشی تا بدانی برنگشتن بعد از رفتن طولانی پسر، چه دلتنگی‌هایی که کنار چشم‌هایت حفر می‌کند و چه حرف‌هایی را خط به خط روی پیشانی ردیف می‌کند.

واقعیتش آنچه حیرتم را برانگیخت لحظه ای بود که مادرش می گفت میخواهم با تور استتار برای مزار رضایم سقفی بزنم و با سربندهای یا فاطمه و یا حسین و پلاک تزیینش کنم چون فرزندم دردش به جانم عاشق اهل بیت بود.

دیداری که تاسالها بر دل و جانم حک گردیده و بعید است از لوح قلبم پاک گردد، کاش یکی بیاید و بگوید مادر یعنی چه!

گزارش از مهوش رحیمی

انتهای پیام/

لینک کوتاه : https://kordtoday.com/?p=12618
  • ارسال توسط : l

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.