به گزارش خبرنگار کُردتودی، وقتی پای صحبت یک دانشجو نشستم که تازه به سفر اربعین رفته بود و با جزئیات، تمام رویدادها را توصیف می کرد، مشتاق شدم تا انگیزهاش را از این سفر جویا شوم. مهران دانشجوی کُرد زبان و اهل سنت سنندجی از دیدهها و شنیدههایش در پیادهروی اربعین و رسیدن به خانه دوستی میگوید که در همین نزدیکیهاست. امسال با باز شدن مرز باشماق برای زائرین کربلا، تعداد بسیاری از جوانان و دانشجویان کردستانی به دلیل مسافت نزدیکتر راهی سفر عشق شدند.
مهران، دانشجوی کُرد زبان و اهل سنت، درباره انگیزهاش از این سفر گفت: از سفری جهانی میگویم از یک پیادهروی رویایی، از سفری به نام پیادهروی جهانی اربعین. شاید سالها عکس و فیلمهای این رویداد بزرگ را میدیدم اما توجهی نداشتم یا شاید هم خود را بیتوجه نشان میدادم. اما کمکم فهمیدم که این فقط یک پیادهروی نیست، این یک نشانه اعتراض به همه اشکال و مظاهر تروریسم، استبداد و ظلم است و انسان آزاده نمیتواند به راحتی آن را نادیده بگیرد. این یک کمپین جهانی برای برائت از سیاهی است، مفاهیمی که شاید باید بیشتر دید. فریادی برای حمایت از مظلومان جهان و تعهدی برای حفظ اصولی ارزشمند است.
امسال فرصتی برایم مهیا شد تا سفری تغییردهنده داشته باشم، سفری عاشقانه از نجف آستان مقدس امام علی(ع) تا کربلا و بینالحرمین، شاید تحقق آرزویی که همیشه در وجودم بود اما من پیگیرش نبودم. اهل سفرم و شگفتیهای خاصی تجربه کردهام اما امسال فرق داشت، وقتی مرز باشماق در سرزمین من به روی دنیایی نورانیتر باز شد، شاید دیگر وقتش بود؛ کوله بارم را بستم و به سوی خانه دوست که دیگر همین نزدیکیها بود روانه شدم.
آغاز سفر
انتظاری طولانی در پایانه مرزی، اما شیرین و بدون خستگی، کسی شکایتی نداشت؛ حدود ۳ ساعت در صفهای مارپیچ معطل ماندم تا بتوانم از مرز عبور کنم. وقتی پا به خاک عراق گذاشتم احساس میکردم طی جهشی بزرگ پا به روی ماه گذاشتهام. پس از مدتی سوار بر اتوبوسی مملو از زائر بودم که در سرزمینی نامشخص پیش میرفت. وقتی آدمهای مشتاق را میدیدم که بدون خستگی حتی در اتوبوس نمیخوابیدند، انگیزهام برای این سفر بیشتر میشد.
بعد از ساعتها به شهر نجف رسیدیم. نجف شهر مهماننوازی بود که از زائران به خوبی پذیرایی میشد، موکبها و غرفههایی که تا به حال فقط در فیلمها دیده بودم، مردمی بومی که پیشنهاد میزبانی به زائران میدادند، حرکتی محبتآمیز از طرف غریبههایی که تنها اشتراک من با آنها، فقط عشق به امام حسین(ع) بود. غذا هم با محبت دوچندان در اطراف برای مردم سرو میشد. توانستم خود را از کوچههای پر پیچوخم به حرم حضرت علی(ع) برسانم، جایی که گنبدهای با شکوه را پیش روی خود دیدم و با جمعیت وارد حرم شدم و در میان همهمه اطرافیان، حرف دلم را با مولا زدم.
بالاخره وقت رفتن به سرزمینی رسید که من را به اینجا آورده بود، سرزمینی که سالها در جوار خانه من بود اما عطرش را حس نمیکردم. من کُرد زبانم و در کردستان متولد و بزرگ شدهام، اهل سنت هستم و محبت اهل بیت پیامبر را به خوبی آموختهام، توسل را میدانم و از بچگی در عاشورا و شهادت حضرت علی(ع) بارها نذری پخش کردهام. اما حالا از نزدیک این محبت را میدیدم، محبتی که من را به سوی سرزمینی آغشته به خون نوه پیامبر(ص) سید شهیدان و ۷۲ تن از پاکترین انسانها میبرد.
کربلا یک مفهوم است، موضوعی که همیشه با اهمیت میماند. با خود گفتم قیام امام حسین(ع) در این دشتهای کویری باید عزم ما را برای مقابله با هر ظلمی جزم کند. عدالت به همین راحتیها نیست و هزینه دارد و هزینه هم برای عدالت خود یک حماسه میشود.
به عشق حسین(ع)
کل مسیر ۸۰ کیلومتری نجف تا کربلا حدود دو شبانهروز است که دوست داشتم بدون توقف به مقصد برسم اما جذابیتهای مسیر هم کم نبود.
در مسیر نجف به کربلا غرفههایی از سوی اهالی محلی، خیرین و مساجد برپا بود، استراحتگاههایی برای زائرین و مراکز امدادی برای مردم. مقادیر بسیاری غذا از جمله گوشت، خورشت، نان، لوبیا و برنج تهیه شده بود و هر غرفه چیزی را سرو میکرد. چادرهای کوچکی با تشکهای فومی برای استراحت و افرادی که زائرین خسته را ماساژ میدادند. حتی حمامهای سیاری برای دوش گرفتن وجود داشت.
جوانانی که کفشهای کثیف و خاکآلود زائران را واکس میزدند و اینها همه بدون هیچ چشمداشتی. گروهی از اهل سنت را دیدم که با پرچمی با عنوان به عشق اهل بیت، در حال پیاده روی بودند، جلو رفتم، پرچم را گرفتم و مسیری را با آنان طی کردم.
بیشتر از اینکه به پیادهروی فکر کنم، به دریای مردمی نگاه میکردم که میرفتند اما تمامی نداشتند، موجی از عاشقانی که شاید مثل من هنوز باورشان نشده بود که به سوی بهشت گام بر میداشتند.
مرد جوانی که مادر سالخورده خود را به دوش گرفته بود، پدری که پسر معلول خود را روی ویلچر هل میداد، دختر ۳ یا ۴ سالهای که به مسافران شیرینی میداد، خانوادههایی که با هم آمده بودند، زوجی که دو نوزاد خود را به آغوش داشتند، پدربزرگی که دست نوه خود را گرفته بود و مرثیه میخواند و میلیونها آدم دیگر که هرکدام، ملیتی متفاوت داشتند، همچون جویهای کوچک میرفتند تا به دریای عظیمی بپیوندند. پرچم کشورهای مختلف را میدیدم که نشان از اتحاد دوستداران حسین(ع) بود و همانند سربازان لشکری عظیم، کنار هم حرکت میکردند.
دیدنیترین صحنههایی که هیچگاه به این وضوح برایم قابل درک نبود. وقتی کنار این مردم بودم و با آنها صحبت میکردم فهمیدم با آنان اشتراکات بسیاری دارم و بسیاری از چیزهایی که برای آنها ارزش است، برای من هم ارزش است اما قبلاً این را نمیدانستم، به همین دلیل بود که میگفتند برای زیارت باید طلبیده شوی، فهمیدم که امام حسین(ع) من را انتخاب کرده و تک تک زائران خود را میطلبد.
در ادامه راه باز هم میزبانانی که مردم را به خوردن چای شیرین عراقی همراه با تنقلات دعوت میکردند، زن و مردی که کشاورز بودند و از روستاهای اطراف آمده بودند و خرما و چای سرو میکردند، آنها میگفتند: ما هر سال مقداری از درآمد خود را برای پذیرایی از زائران حسینی کنار میگذاریم، خودمان گرسنگی میکشیم تا به زائران خدمت کنیم. وقتی این همه عشق را میدیدم بیشتر اهمیت این زیارت را میفهمیدم. شب که خواستیم با چند نفر دیگر توقف کنیم جایی برای خواب پیدا نکردیم تا چند جوان برای ما پتو آوردند و پیرمردی هم ما را به زبان عربی به داخل چادری هدایت کرد.
روز موعود
صبح با صدای اذان یکی از زائرین برای نماز صبح برخواستم و همان موقع مسیر را ادامه دادم. میخواستم تا غروب به مقصد برسم و کمتر استراحت کنم. بعد از نماز عصر سرعت خود را بیشتر کردم تا تابلوها نوید رسیدن به کربلا را دادند، تقریباً در ۱۰ کیلومتری کربلا بودم.
دوست داشتم همین جا بنشینم و به رویدادهای روز عاشورا فکر کنم، جای سوزن انداختن نبود، با خود گفتم چگونه به حرم برسم، اما همین اندازه که به دوست نزدیک شده بودم باز هم برای من باورنکردنی بود، شاید لیاقت رفتن به حرم را ندارم.
زیارت اربعین
تقریباً به نزدیک بینالحرمین رسیدم، نمیتوانستم جلوتر بروم، با مشقت توانستم جای خود بایستم، میدانستم توان حرکت ندارم، میگفتند باید بعد از سلام به امام حسین(ع) و برادر دلاورش حضرت ابوالفضل(ع)، زیارت اربعین را خواند اما مگر با این همه استرس برای دیدار دوست میشد.
شبی را که در بینالحرمین گذراندم زندگی من را تغییر داد، نخوابیدم و تمام شب را به بینالحرمین و گنبدهای طلایی حرمهای مطهر نگاه کردم. نصفههای شب خود را به نزدیک حرم امام حسین(ع) رساندم و درب خانه دوست را زدم، دوستی که همیشه بود اما من نبودم، دوستی که برایش سینه نزده بودم اما همیشه غمگینش بودم و حالا من را جزو زائران خود قرار داده است.
نویسنده رضا رحیمی
انتهای پیام/